Friday, May 7, 2010

داستان اصلی و کرم , داستان عشق

کشش معجزه وار عشق، همچنین گرایش طبیعی وقلبی انسان به محبت ودوستی واشتراک همه انسان ها در این مسأله آن را درهمه قرون وادوار تازه ونامکرّر ساخته است.
یک قصّه بیش نیست غم عشق
وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرر است
رد پای عشق را در نخستین داستان های به جا مانده در حافظه ی روزگار پیر می توان دید وباعلاقه وهیجان دنبال کرد. اسطوره ها وداستان های حماسی به جا مانده ی اقوام گوناگون جلوه گر صحنه های عاشقانه ی شورانگیز هم است. درسرزمین داستان های شفاهی ،جویبارهای روان وباطراوت جریان های جذاب عاشقانه، شنونده را محو تماشای مناظر طبیعی بی بدیل وزوال ناپذیرعشق ومحبت می کند. بسیاری ازما طعم دوست داشتنی ورؤیایی چاشنی عشق را درداستان های کودکانه ای که درکودکی شنیده ایم مزمزه کرده ایم. منظره های رنگ به رنگ داستان عاشقانه «ایلان حیدر» بعد از سالیان دراز هنوز هم درذهن وخاطر نگارنده جای خودرا با هیچ تابلوی عاشقانه دیگری عوض نکرده است.
راز جاودانگی عشق – این حقیقت انکار ناپذیرازلی وابدی- را شاید دراین حدیث قدسی بتوان دید:
«من گنجی مخفی بودم دوست داشتم که شناخته شوم مردم را آفریدم تا شناخته شوم».
عشق در انحصار قومی خاص نیست. نقاط اشتراک در داستانهای ثبت شده ونشده ی اقوام مختلف ،به اندازه ی شباهت های شاخه های گوناگون یک درخت است.
« لیلی ومجنون» داستان عاشقانه ی عربی است که به نظم فارسی درآمده. «اصلی وکرم» ازداستان های کهن آشیق های آذربایجانی است که به نظم ونثر درزبان این گویندگان عشق وحقیقت از دیرباز جاری بوده است. رومئو و ژولیت داستانی با اصلیت ایتالیایی است که به نظم انگلیسی در آمده است. دو نمونه از داستانهای عاشقانه، به طور خلاصه در اینجا نقل می شود. این دو داستان بی‌شباهت به داستان لیلی و مجنون نیستند. یکی از این داستانها از کتاب« اصلی- کرم» نوشته‌ی میرعلی سیّد سلامت که به نقد داستان پرداخته و در پایان متن داستان را نیز آورده ،به طور خلاصه ترجمه شده و دیگری از کتاب رو مئوو ژولیت علی اصغر حکمت خلاصه شده است. این داستان (نمایش نامه )ازشکسپیر است.
خلاصه‌ داستان اصلی و کرم

در زمان‌های خیلی قدیم، حاکمی در سرزمینی حکم می‌راند به نام زیادخان و وزیری داشت به نام قاراملیک. سرزمینی که اینها حکم می راندند بیکران و بی‌حدومرز بود . هیچ غم و غصّه‌ای در آن دیار نبود جز اینکه هر دو صاحب فرزند نمی‌شدند.
روزی زنان آن دو با هم بودند که صدای دوره گردی را شنیدند که تخم سیب طلایی می‌فروشد. همسر شاه تخم‌ها را خرید و آن‌ها را در باغچه کاشت. تخم‌ها سبز شدند و سر از خاک در آوردند و بزرگ شدند. روزی همسر زیادخان در باغ نشسته بود که خوابش برد و در خواب دید که در گرگ و میش سحرگاهی ، درختی سیبی طلایی در آورده است . از خواب بیدار شد و ماجرا را به همسر قاراملیک گفت. قرار گذاشتند صبح روزبعد به باغ بروند. طبق قرار به باغ رفتند و در کمال تعجّب دیدند که درختی سیبی طلایی در آورده.سیب را چیدند و دو نصف کردند هر کدام نصفی را خورد. همسر زیادخان گفت: اگر صاحب دختری شدی مال پسر من. بعد از مدّتی زیادخان صاحب پسری شد و قاراملیک صاحب دختری. قاراملیک با خود فکر کرد چرا باید تنها دخترش را به آن پسر بدهد؟ این فکرهمیشه با او بود به همین جهت کینه‌ آن پسر را به دل گرفت و از او بدش آمد.
او به دنبال بهانه‌ای می‌گشت که از پیش شاه به جایی دیگر برود. به همین سبب روزی غمگین و آشفته پیش زیادخان رفت و گفت :‌ یگانه دخترم از دستم رفت، دیگر من هم طاقت ماندن ندارم. اگر اجازه بدهی ، من هم به دیاری دیگر بروم تا شاید این غم را فراموش کنم. شاه اجازه داد و او خانواده‌اش را برداشته، به دیاری دیگر رفت.
پسر زیادخان بزرگ شد. قصد شکار کرد. برای شکار به صحرا رفت. هنگام برگشت گذرش به باغی افتاد. در باغ دختری را دید. یادش افتاد که این دختر بسیار زیبا را دیشب در خواب دیده. عاشق او شد و با دختر مشاعره کرد و قرار شد نام دختر« اصلی» و نام پسر «کرم» باشد.
عشق« اصلی» روز به روز در دل «کرم» بیشتر شد و بی‌تابی کرد.پدر بی‌تابی فرزند را دید و علّت را پرسید و پسر همه‌ی ماجرا را به پدر گفت: زیادخان وزیر سابقش را فرا خواند و به او گفت: آیا دخترت زنده است؟ قاراملیک گفت: نه، امّا این دختر را از پیرزنی گرفته‌ام .شاه گفت: پس نامزد پسر من.قاراملیک ظاهراً اطاعت کرد و مهلت خواست. امّا خانواده‌اش را برداشت و به مکانی نامعلوم سفر کرد.
خبر به «کرم» رسید. زار زار گریست. تاب نیاورد .سوار اسب شد و به طرف باغی رفت که اوّل بار معشوقش را در آنجا دیده بود. باغ را مورد خطاب قرار داد. و اشعار سوزناکی سرود. سرو را مخاطب قرار داد و شعر گفت و …. بعد از آن از هر کسی سراغ «اصلی» را گرفت و به دنبال اوبه سرزمین‌های دور و نزدیک سفرکرد. اما به او نرسید. با کوه هم سخن شد. با درناها در دل کرد. با طبیعت سخن گفت. طبیعت هم گاه گاهی با او مهربان شده، راه‌های سخت هموار شد. اما او به محبوبه‌اش نرسید. او باز سفر کرد .هر جا رفت سراغ «اصلی» را گرفت. از سیاه و سپید نشانی او راپرسید. هر کس که نشانی‌ای داد ،فوراً به آن نشانی رفت.رفت ورفت، تا به دنبال قاراملیک و خانواده‌اش به سرزمین حلب رسید. پاشای حلب از اوحمایت کرد و قول داد او را به معشوقش برساند. پاشای حلب قاراملیک را احضار کرد و از دخترش برای «کرم» خواستگاری کرد و به« کرم» هم پیام داد که برای جشن عروسی آماده شود.
قاراملیک وقتی دید که همه‌ی زحمت‌هایش بر باد رفته، گفت: کاری کنم که تا قیامت از یادشان نرود. پیش پاشا رفت و گفت: در دنیا فقط همین یک دختر را دارم . آرزو دارم لباسش را خودم تهیه کنم .چند روزی مهلت می‌خواهم. پاشا مهلت داد. پس از اتمام مهلت، مجلس جشن بر پا شد. «کرم» که وارد مجلس شد. دید «اصلی» لباسی قرمز بر تن کرده. وقتی با دقت به لباس نگاه کرد. دید طلسم شده است و باید طلسم را باز کند. سازش را بر گرفت و شعرهایی خواند. اما دید دگمه‌های لباس از بالا که باز می شود دوباره از پایین بسته می‌شود.دراین حین «کرم» آتش گرفت.در میان شعله‌های آتش شعرو آواز خواند. خواندو سوخت .تا اینکه به خاکستر تبدیل شد.
«اصلی» هم از خاکستر« کرم» آتش گرفت و درمیان آ‌تش شعر خواند. تا اینکه سرتاپایش شعله‌ور شد. اما فکر «کرم» لحظه‌ای از ذهنش دور نشد. او درمیان آتش پیوسته« کرم» رادید. سرانجام خودنیز به خاکستر تبدیل شد. خاکستر این دو جمع‌شد و سازی از میان بر خاست. ساز نیز شعله‌ور ‌شد . از خاکسترها دوباره شعله بالا رفت. در این لحظه شعله‌ی ساز دنیا را ‌گرفت. بدین ترتیب کرم واصلی و ساز، در خاکستر جاودانه شدند.
خلاصه داستان رو مئو و ژولیت
در شهر ورنا از بلاد ایتالیا دو خاندان کهن سال و توانگر زندگانی می‌کردند که از دیرباز با هم عداوت داشتند .کاپولت‌ها و مونتاگ‌ها .
پسر سر سلسله‌ای مونتاگ‌ها جوانی عاشق پیشه و صاحب جمال وکمال بود و رومئو نام داشت. در یک مهمانی که از طرف کاپولت‌ها برگزار شده بود. رومئو ژنده پوش و ناشناس با تنی چند از نزدیکان به آنجا رفت. در آنجا به طور اتفاقی با ژولیت آشنا شد و اورا ستود و دستش را بوسید. بعد فهمید که ژولیت، دختر کاپولیت، دشمن دیرین خاندان اوست. در راه بازگشت همراهان، رومئو را گم کردند. رومئو که بی‌قــرار شده بود بی‌اختیار راه بوستان سرای کاپولت را گرفت و خواه ناخواه از دیوار بوستان بالا رفته به درون قصر رفت. دید که ژولیت هم در عشق او بی‌تابی می‌کند و در تنهایی نام او را بر زبان می‌آورد و با او سخن می‌گوید. صبر رومئو تمام شد و محبوبه‌اش را با نام خوانده، سخنی عاشقانه به او گفت. ژولیت صدای او را شناخت. هر دو در بیم این بودند که اگر کسی آنها را در یک جا ببیند. جانشان درخطر می افتد. امّا سودای عشق این بیم را از فکر آنها دور می‌کرد. ژولیت از اینکه راز نهفته و سرّ درونش را پیش معشوق باز کرده بود، بسیار شرمسار بود. رومئو زمین و زمان را به گواهی گرفت. به ماه و آسمان سوگند یاد نمود.که ژولیت را مانند فرشته عفاف و پا ک دامنی می‌ستاید.گفتگوی آنها ادامه یافت تا آنکه صدای دایه‌ ژولیت از اندرون بلند شد که او را صدا می‌کرد. ژولیت به درون رفت. اما تاب نیاورد و باز برگشت. باز دایه او را خواند. باز رفت و باز آمد. تا صبح با هم گفتگو کردند. صبح از هم جدا شدند.
رومئو به جای رفتن به خانه به جانب دیری که در آن نزدیکی بود. رفت. راهبی به نام پیرلارنس چشمش به او افتاد و از قیافه‌اش به راز درونش پی برد. رومئو قصه‌ عشق خود را به راهب بازگو کرد. راهب او را اندرز داد که از عشق دوری کن. اما رومئو گفت: عشق ناگزیر است واختیاری نیست و عشق او به ژولیت از روی دل و حقیقت است. نه ناشی از عشق و شهوت. با این سخنان راهب به فکر فرو رفت که شاید ازدواج این دو، رسم کینه‌ی دیرین را بین دو طایفه براندازد. بدین ترتیب به عقد ازدواج بین آن دو رضایت داد….
از آن سوی دایه‌ی ژولیت به او خبر داد که رومئو در صومعه لارانس در انتظار اوست پس بی‌درنگ به آنجا رفت. راهب دست آنها را به عقد ازدواج آسمانی با یکدیگر متحد ساخت و ژولیت به خانه برگشت.
پسر عموی ژولیت که در آن مجلس رومئو را شناخته بود و به غیرتش برخورده بود و دنبال بهانه‌ای می‌گشت به طور اتفاقی رومئو را در گذرگاهی دید و بااو گلاویز شد. رومئو او را به صلح و محبت فرا خواند. اما پسر عموی رومئو این عمل را نکوهش کردوبا اودرگیر شد پسر عموی ژولیت ضربه‌ای به او وارد و او را هلاک کرد.با مشاهده‌ی این کار رگ غیرت رومئو جوشید. شمشیر بر کشید و پسر عموی ژولیت را کشت.
به خاطر قتل، او را به جلای وطن محکوم کردند. ژولیت با شنیدن این خبر بیش از حد غمگین شد. رومئو به صومعه لارانس پناه برد و در آنجا رأی صادره را شنید. شنیدن این رأی از هر ضربه‌ی شمشیری بر دلش گران آمد برخود پیچید و گریبان درید. راهب سعی کرد او را آرام کند. اما او آشفته بود وبیقراری می کرد خود را به خاک می‌افکند…. در این حال دایه‌ ژولیت به آنجا آمد. با دیدن او رومئو کمی آرام گرفت.
راهب از موقعیّت استفاده کرد و او را بیشتر اندرز داد و گفت: در موقعی مناسب ماجرای عقد آنها را آشکار می‌کند و کاری می‌کند که حاکم او را ببخشد.
رومئو خواست با معشوقه‌اش آخرین دیدارش را انجام دهد. بعد از دیدار آخرین صبح از شهر بیرون رفت. ژولیت آشفته بود و اشک می‌ریخت و پدر خیال کرد به خاطر پسر عمویش است. برای اینکه اورا از این غم نجات دهد، تصمیم گرفت او را به عقد جوانی به نام کنت پاری در آورد .. ژولیت نه یارای دل کندن از رومئو را داشت و نه گفتن راز ازدواج پیش پدر. عذر آورد. پدر قبول نکرد و گفت: فردا خود را برای ازدواج آماده کن.
ژولیت به ناچار به راهب لورانس پناه برد. راهب راه حلی به او پیشنهاد کرد و معجونی آورد و گفت: شب ازدواج از این بخور. دو روز مثل مرده‌ها خواهی بود.اوهم به رومئو پیغام می‌فرستد و بعد از دو روز او را همراه رومئو ازدخمه بیرون می‌آورد. آنها به شهری مجاور می‌روند و در آنجا زندگی دلخواه خود را شروع می‌کنند. ژولیت با شک و تردید معجون را گرفت و شب ازدواج خورد. و به بی‌حسّی مطلق فرو رفت. خانواده به گمان اینکه او مرده است به دخمه برده در کنار جسدهای دیگر جای دادند. اما بعد از انجام این کار خبر مرگ ژولیت پیش از خبررسان راهب به رومئو رسید . از شدّت ناراحتی زهری تهیّه کرد. شب هنگام به دخمه آمد.اتّفاقا کنت پاری هم به آنجا آمده بود. او را شناخت و درگیر شدند. کنت پاری از پای در آمد و رومئو خود را به جسد ژولیت رسانده در کنار جسم او زهر را نوشید وهلاک شد. ژولیت که بیدار شد. جسد رومئو را شیشه‌ی زهر به دست در کنار خود دید. ماجرا را فهمید و با خنجری که در لای لباس‌هایش پنهان کرده بود در کنار جسد رومئو خود را هلاک کرد….
حاکم شهر حقیقت ماجرارا با بازجویی از راهب و شاهدان دیگر دریافت و بزرگان قبیله را به سازش و صلح و مهر و دوستی فرا خواند. آنها نیز متنبّه شده، با هم صلح کردند و آن دو را در یک قبر نهادند و رومئو و ژولیت در عالم ارواح به وصال یکدیگر نایل شدند.
دو نمونه از داستانهای عاشقانه که به طور خلاصه در اینجا نقل شد ، بی‌شباهت به داستان لیلی و مجنون نیستند.
یکی از این داستانها از ادبیات آذربایجان انتخاب شده و دیگری از کتاب رو مئوو ژولیت خلاصه شده است. در این دوداستان هم مثل داستان لیلی و مجنون موضوع اصلی عشق و ویژگی اصلی، ناکامی در عشق است.
در داستان «اصلی وکرم»، درحسرت فرزند بودن شاه و وزیر، مشاعره اصلی و کرم، مناظره کرم با عوامل طبیعت مثلاً کوه، پرندگان مثلاً درناها، دلسوزی پدر کرم و اقدام به خواستگاری و شخصیّت پدر «اصلی» و بالاخره ناکام ماندن عاشق و معشوق در رسیدن جسمانی به هم، در مقایسه با حوادث داستان لیلی و مجنون قابل توجّه است. در داستان رومئوو ژولیت نیز همین ناکامی در عشق به تصویر کشیده شده است. دل دادن رومئو و ژولیت به هم، بی‌تابی و بی‌قراری هر دو، دیدارهای مخفیانه با هم دیگر، ازدواج تحمیلی ژولیت با کنت پاری و در نهایت وفات هر دو در راه عشق به هم و گذاشته شدن آن دو در یک قبر و رسیدن به وصال یکدیگر در عالم دیگر با داستان لیلی و مجنون قابل مقایسه است.
نوشته : نورالدین مقدم

No comments:

Post a Comment