Thursday, May 6, 2010

ناغيل (قصه)

ناغيل (قصه)

ناغيللار يا قصه هاي آذربايجان را همه ما از زبان مادر بزرگها(قاري ننه) يا مادرانمان شنيده ايم. همه آنها يك آغاز و يك فرجام ثابت دارند اما محتوايشان متفاوت است. آغازشان با «بيري وار ايميش ، بيري يوخ ايميش ، آلله بنده سي چوخ ايميش» بود و فرجامشان با اين جمله شيرين: «آغاجدان اوچ آلما دوشو: بيري منيم ، بيري اؤزومون ، بيريده ناغيل دئيه نين». اين فولكلور از نوع اپيك مي باشد.

در قصه ها هيچ محدوديتي براي نقش دادن به حيوانات و اجسام وجود ندارد و حتي مي توان موجودات غيرواقعي مانند اژدهاي شش سر يا ديو غول آسا را در داخل قصه آورد. البته قصه ها مي توانند تجسم واقعي هم داشته باشند و از روابط انساني صحبت كنند. هرچند در انتهاي قصه انتظار نداريم كه به يك هدف مشخص يا يك عبرت تاريخي برسيم اما كودكان ما هميشه تا انتهاي داستان منتظر مي مانند كه بدانند چه بلائي سر نقش اول داستان مي آيد. آنگاه به خواب خوش مي روند.

راوي قصه هاي آذري ، براي تهييج شنونده و احساسي كردن قصه از الفاظ تكرار استفاده مي كند و با تغيير لحن و تن صدائي بر هيجان قصه مي افزايد. اين جملات را به تكرار در اين قصه ها شنيده ايم: «گئتدي گئتدي گئتدي ائوه چاتدي ، ياواش ياواش باخدي ، دوه گلدي گلدي گلدي و ...».

در اينجا قصه اي از ميان قصه هاي مادرانمان نقل مي كنيم كه همگي بارها آنرا شنيده ايم:

قصه شنگول و منگول

بزي سه بچه داشت ، بنامهاي شنگول ، منگول و كولفه گول. روزي مادر اين سه بز مي خواست براي تهيه خوراك به بيرون برود. به آنها گفت: من سراغ غذا مي روم. در را روي هيچكس باز نكنيد تا من بيايم.

بز بيرون رفت و در زمستان برفي دنبال غذا گشت. گرگ بدكار او را ديد. مي دانست كه نمي تواند از پس شاخهاي تيز او برآيد و او را بخورد ، ولي ديد كه بچه هايش همراه او نيستند و حتماً در خانه مانده اند. سريع به خانه بز رفت. گرگ در را زد. شنگول كوچولو گفتند: كيه؟

گرگه صدايش را ظريف و ريز كرد و پاسخ داد: منم ماماني!

منگول كوچولو گفت: آخه صداي مادر ما اينجوري نيست!

گرگه دوباره صدايش را لرزاند و گفت: آخه هوا سرد بود ، من صدايم گرفته و مريض شده ام.

شنگول خنديد و دويد كه در را باز كند ولي كولفه گول نگذاشت. كولفه گول كه كوچكتر ولي باهوشتر از آندو بود ، گفت: اگه راست مي گوئي ، دستت را از زير در نشان بده تا ببينيم عين دستهاي مادرمان سفيد است يا نه مثل آقا گرگه دستت سياهه؟

گرگه ديد كم كم لو مي رود. زود دستهايش را برفي كرد و از زير در داخل برد. شنگول و منگول به هوا پريدند و داد زدند: آخ جون ماماني يه!.

كولفه گول گفت: نه اين ماماني نيست بلكه آقا گرگه است.

آندو قبول نكردند و خواستند در را باز كنند. كولفه گول كه ديد كاري نمي تواند بكند ، سريع دويد و خودش را به سوراخ تنور(كولفه) رساند و قايم شد. در باز شد و گرگه آن دو را خورد.

كمي بعد مادرشان رسيد و در را باز ديد. هرچه فرياد زد ، ديد كسي نيست. كم كم ديد صداي لرزان و ترسان كولفه گول از كولفه مي آيد. مادرش گفت: كولفه گولوم! شنگول و منگول كو؟ او هم تمام ماجرا را گفت.

مادرش كولفه گول را در خانه گذاشت و به طرف دادگاه جنگل رفت و از دست گرگ شكايت كرد. گرگ را احضار كردند ولي او ادعا مي كرد كه اين كار را نكرده است. قاضي جنگل كه خود نيز خون دل از گرگ داشت و مي دانست دروغ مي گويد ، گفت: هر دو آنقدر آب بخوريد كه سير سير بشويد ، آنوقت با هم بجنگيد. هركدام ديگري را شكست داد ، حق با اوست. البته قاضي به بز در گوشي سفارش كرد كه اداي آب خوردن دربيآورد ولي نخورد. گرگ آنقدر آب خورد كه شكمش باد كرد. با هم جنگيدند و بز با شاخش شكم گرگ را پاره كرد و شنگول و منگول بيرون آمدند و با هم به خانه رفتند و در كنار هم به زندگي ادامه دادند.

No comments:

Post a Comment